در چهار سالگی مرا به شوهر دادند

به گزارش ساناپرس؛ در چهار سالگی مرا به شوهر دادند

نمی‌دانستم که شوهر دارم. اولین بار پدرم برایم گفت که وقتی چهار ساله بودم او مرا به شوهر داده و به نام پسر کاکایم کرده است. آن‌ روز پدرم به همه‌ی روستا شیرینی می‌دهد و برای‌ آن‌ها می‌گوید که دخترم از همین کودکی عروس برادرم است و حق ندارد با کسی دیگر ازدواج کند. آن زمان من چهار سالم و پسر کاکایم شش سالش بود. ما نمی‌دانستیم حرف از چه قرار است. مدت‌ها گذشت تا اینکه ما بزرگتر شدیم و من فهمیدم که مرا از قبل به شوهر داده‌اند. اهالی روستا همیشه در باره‌‌ی ما حرف می‌زدند، این‌که چه وقت به خانه‌ی شوهرم می‌روم. مادرم، پدرم و تمام فامیلم از این وصلت خیلی خوشحال به نظر می‌رسیدند.

مادرم هربار به من می‌گفت که کار خانه را باید درست یاد بگیرم تا وقتی به خانه‌ی شوهرم می‌روم آن‌ها از من راضی باشند.مبادا به ‌خاطر بیکاره بودنم، خسرانم مادرم را لعنت و نفرین کنند. مادرم می‌گفت که نباید مادر شوهرت از تو ناراضی شود.تو باید عروس خوب و کارگر باشی. من نیز تمام حرف‌های مادرم را گوش می‌‌کردم.

هرچند اوایل به پسر کاکایم هیچ احساسی نداشتم، اما به مرور زمان فامیلم آن‌قدر در باره‌ی او به من گفتند و تعریفش را کردند که علاقمندش شدم. در کل فامیلم چنین می‌کردند تا من به پسر کاکایم علاقمند شوم. می‌ترسیدند که نشود یک روز به خاطر عدم علاقه، از ازدواج با او منصرف شوم و پدرم نزد روستا بد قول شود. از اینکه من احساس خوبی نسبت به ازدواج با پسر کاکایم پیدا کرده بودم، همه خوشحال بودند. ولی هرگز به این فکر نکرده بودم که اگر پسر کاکایم مرا نخواهد چه؟ اگر او از من بدش بیاید چه؟ این رابطه برای او نیز تحمیل شده است و پدران ما از ما نپرسیده بودند که آیا تو راضی هستی یا نه؟ چون ما کوچک بودیم. مگر از طفل چهار ساله هم می‌شود خواست تا رضایتش را در باره‌ی ازدواج بیان کند.

کار پدر و کاکایم اشتباه بود. اما کار من اشتباه‌تر. اینکه فکر می‌کردم پسر کاکایم حتمی دوستم دارد، وگرنه تا حالا مخالفت می‌کرد. می‌گفتم شاید فامیلش برای او نیز از خوبی‌های من یاد کرده باشند، تا او علاقمند من شود. من داشتم خودم را تسلا می‌دادم و بی‌خبر از این بودم که پسر کاکایم از من بیزار است و به‌خاطر جبری که فامیلش به او می‌کنند مجبور شده است تن به این ازدواج بدهد.

وقتی هژده ساله شدم ازدواج کردیم. روز ازدواج، من نسبتاً خوشحال بودم و می‌خندیدم. اما از خوشحالی پسر کاکایم نشانه‌ا‌ی نبود. حتا نمی‌شد یک لبخند کوچک را به رویش دید. عبوس و قهر، در حالی که گویا بغضش گرفته باشد کنار من ایستاده بود. او دستانم را نمی‌گرفت، برای همین من دستش را گرفته بودم.

فهمیدم که دوستم ندارد و راضی به این وصلت نیست. خیلی نگران بودم، نگران همه چیز. هزاران سوال در ذهن داشتم که جوابی نداشت. اینکه بعد از این چگونه باهم سر کنیم؟ اینکه عاقبت ما چه خواهد شد‌؟ و هزاران سوال دیگر… .

یک هفته از ازدواج مان گذشت. در این یک هفته ما هرگز به‌ هم نزدیک نشدیم. شب‌ها شوهرم می‌رفت و در اتاق جداگانه می‌خوابید و برایم می‌گفت «نمی‌خواهم ببینمت. حتا دیدنت عصبانی‌ام می‌کند.» فامیل شوهرم از این موضوع باخبر بودند. اما سکوت کردند تا اینکه یک روز با خسرانم گفت‌‌و‌گو کردم و مادر شوهرم به من گفت: «به خود دل خوش نکو زن!بچیم تو ره گرفت چون ما از او خواستیم که بگیره. او نمی‌خواست تو ره بگیره. ما گفتیم نباید کاری کنه که پدرش بد قول شوه. خیر است فعلا تو ره بگیره بعداً اگر دلش شد می‌توانه یک زن دیگه به دل خود بگیره. به همی زودی سرت زن می‌کنه فامیدی یا نی؟»

ترسیده‌ بودم. نمی‌خواستم زندگی‌ام تباه شود. توقع داشتم به مرور زمان شوهرم با من خوب شود. اما گویا قرار نبود همه چیز خوب شود. خواستم کاری کنم تا زندگی‌ام تباه نشود. با خود گفتم: یعنی به خاطر یک قول، فقط من تباه شوم. شوهرم دوباره ازدواج کند. پدرم بد قول نشود، کاکایم بد قول نشود. فقط من باید تاوان گناه‌ نکرده را بدهم. نمی‌خواستم این‌گونه شود. می‌خواستم به همه‌ی مردم حقیقت را بگویم و طلاق بگیرم تا هرگز هیچکس دیگر پیش‌ از پیش در باره‌ی آینده‌ی فرزندشان تصمیم نگیرند. زندگی مشترک و ازدواج تصمیم مهمی است که فقط باید خود شخص بگیرد، نه فامیلش. وگرنه عاقبتش مثل من می‌شود که تصمیمم را فامیلم گرفت ولی حالا این منم که بدبخت می‌شوم نه فامیلم. با شوهرم حرف زدم!برایش گفتم که می‌تواند طلاقم بدهم. می‌خواهم از او طلاق بگیرم بعد او می‌تواند دوباره ازدواج کند.

به فامیلم نیز گفتم که حالت این چنین است و می‌خواهم طلاق بگیرم، ولی هیچکس حمایتم نکرد. پدرم با عصبانیت برایم گفت: «اگر طلاق گرفتی، هرگز دیگه به خانه مه نمیایی. دیگه دختر مه نیستی و مه پدرت نیستم. گم شو برو بیرون از ای خانه… .»

فامیل شوهرم نیز به من گفتند که نباید طلاق بگیری. می‌توانی دوباره با برادر شوهرت ازدواج کنی، ولی نباید از این خانه جدا شوی. تو ناموس ما هستی و اجازه نمی‌دهیم که از خانه‌ی ما بیرون بروی. اگر نمی‌خواهی بمیری پس ساکت شو و حرف طلاق را نزن. روستایی‌ها چه خواهند گفت. آبروی ما در روستا خواهد رفت. ما هرگز طلاقت نمی‌دهیم.

اخبارحوادث
ازدواجپربازدید

آخرین اخبار

وبگردی

آخرین اخبار

برچسب‌های پربازدید