شب و روزی با باستانی‌ترین موسیقی جهان

حسن احمدی‌فرد: نرسیده به تربت جام، می‌افتیم توی جاده کمربندی؛ تا از آن‌جا بچرخیم سمت کوه‌هایی که سایه انداخته روی شهر. «بِزد» در دامنه همین کوه‌هاست؛ جایی که قریب هفت سال، شیخ احمد جام، در آن مقیم بوده تا سیر و سلوک عارفانه‌اش را کامل کند. اسم روستا هم به باور اهالی از همین‌جا می‌آید. می‌گویند شیخ احمد در آخرین مراحل سلوکش، وظیفه یافت تا به سوی خلق برگردد و آن‌ها را به سمت خدا دعوت کند. وقتی از کوه پایین آمد، دید که سنگ‌ها هم دنبالش به راه افتاده‌اند. شیخ به سنگ‌ها امر کرد که «بِست»؛ یعنی به ایست و قرار بگیر؛ و سنگ‌ها قرار گرفتند.

این البته باوری عامیانه و عارفانه است درباره مردی که یکی از «پیران خراسانی» بوده و زندگی و آرا و عقایدش تاثیری انکارناپذیر بر عرفان ایرانی به جا گذاشته است…

بزد، روستایی سرسبز است با تاکستان‌های خرم و باغ‌های پردرخت؛ و آبی که از چشمه‌هایی در کوه می‌آید. امشب را بناست در یکی از همین تاکستان‌ها بگذرانیم؛ جایی که خانه‌چه‌ای خشت و گلی، جایش را به عمارتی زیبا و سنتی داده تا به سنت معمول این سال‌ها، بزد هم اقامتگاه بومگردی داشته باشد؛ آن هم میان تاک‌هایی که تکیه داده‌اند به شانه دیوارها و دست گرفته‌اند به چوب‌بست‌ها؛ و موسیقی باد که میان این همه، می‌رود و می‌آید. اما این تنها موسیقی‌ای نیست که خواهیم شنید. به همت عباسعلی سپاهی یونسی، از فعالان فرهنگی و اجتماعی مشهد و جمعی از آدم‌های علاقه‌مند، بناست امشب این جا از استادی تجلیل کنیم که عمرش را در سرمستی هنر گذرانده؛ سرنا زده و دهل نواخته، آواز خوانده و دستی به چرخ بلند کرده است. استاد محمد دلپذیر، حالا در پیرانه‌سری، نایی برای سرنانوازی ندارد اما دستش به دهل می‌رود و صدایش هنوز زنگ همان صدای جوانی را دارد.

مسجدی با صفا و ساده

تا استاد برسد و بساط شب‌نشینی فراهم بشود، راه می‌افتیم که مسجد نور را ببینیم؛ خانه‌ای کوچک با سقف و ستون‌های چوبی که روزگاری محل عبادت شیخ بوده است. از بزد تا مسجد نور راهی نیست. یک جاده خاکی که پیچ و تاب می‌خورد و ما را به جایی می‌رساند که شیخ سال‌ها در آن مقیم و معتکف بوده است. مسجد نور، بنایی است چارگوش که طول و عرضش به زحمت به پنج متر می‌رسد؛ و سقفی پل‌پوش با چوب‌هایی که از گذر سال‌ها، حسابی رنگ انداخته‌اند و تیره شده‌اند. در و دیوار مسجد سفید است و چند تا طاقچه هم دارد که لابد در قدیم شمعی یا پیه‌سوزی آن‌جا می‌گذاشته‌اند که نور مختصری را می‌تابانده به تاریکی خانه. محرابی هم در سمت قبله دارد که حتما بعدها درست شده و با خطی و رنگی تزیین یافته و کتیبه الله هم بر بالای آن جا گرفته است.

دور تا دور مسجد می‌نشینیم تا استاد قصاب‌زاده برای‌مان صحبت کند. استاد قصاب‌زاده از فعالان فرهنگی تربت جام است؛ معلمی که عاشق مثنوی است و در کلاس‌هایش، مواریث مکتوب عرفانی را شرح می‌کند. او روزگاری هم به کسوت سیاست درآمده و عهده‌دار مسئولیت شهرداری بوده اما دریافته که از این اجاق، آبی گرم نمی‌شود و حالا مدت‌هاست در تربت جام و مشهد، سرگرم کتابخانه‌داری و تدریس متون عرفانی است.

استاد قصاب‌زاده از مقام «عهد» می‌گوید که چطور دست‌گیر مردی شد که می‌توانست عمر، به غفلت بگذراند اما توبه کرد و عهد بندگی بربست و از مجلس شراب، به مقام وصل رسید…

تا حرف‌های استاد را بشنویم، خورشید پشت کوه بزد، غروب می‌کند. دست‌نماز می‌گیریم و به نماز می‌ایستیم؛ و نماز خواندن در این مسجد ساده، صفای دیگری دارد.

 بزم هنری استادان

شام، «قُروتی» است و قروتی ما تربت جامی‌ها، همان «اشکنه کشک» است؛ آن هم از کشک‌های امسالی که از مَلّه‌های رمه‌داری تا این اقامتگاه بومگردی رسیده؛ همراه بادمجان‌هایی که همین‌جا در باغچه به عمل آمده است.

بعد شام، فرش پهن می‌کنیم توی بهارخواب، زیر پنجره‌های ارسی؛ جایی که استاد محمد دلپذیر قرار است برای‌مان آواز بخواند. استاد، به همراه پسرش از راه می‌رسد. محمود دلپذیر هم مثل پدرش در کار موسیقی مقامی است. سرنانوازی می‌کند و صدای سرنایش، حرف ندارد.

استاد غلام‌رسول صوفی هم از تربت جام می‌آید تا در این بزم هنری حضور داشته باشد؛ همراه پسرش عارف؛ که چند سال پیش از این، در مسابقات دانش‌آموزیِ دوتارنوازی اول شده بود و حالا جوانی است برومند و لهجه دوتارش، لهجه‌ای هنرمندانه است.

استاد حسن سمندری هم از باخرز از گرد راه می‌رسد تا کنار دیگر استادان، شب موسیقی ما را در بزد، کامل کند. استاد، چند هفته‌ای است که سوگوار داغ دخترش است؛ دختری جوان که ناگهان پدر و مادرش، و برادر و خواهرش را داغ به دل گذاشته و رفته است. مرض کهنه کلیه‌دردش، یک‌شبه عود می‌کند و تا بهاره را به بیمارستانی در مشهد برسانند و پزشک‌ها کاری بتوانند بکنند، روی دست پدر و مادرش پرپر می‌زند…

حسن سمندری البته با داغ بیگانه نیست؛ او چند سال پیش از این هم به داغ جوان برومندش نشست که حادثه‌ای او را به کام مرگ کشاند. گورستان باخرز که تا پیش از این برای او، آرام‌جای پدرش و رفیق همراهش، استاد حسین سمندری و استاد ابراهیم‌ شریف‌زاده بود، حالا آرام‌جای پسر و دخترش هم هست…

استاد حالا به اصرار، دعوت ما را قبول کرده، تا دوباره شبی سر به شانه دوتار بگذارد؛ زیرآسمان پرستاره بزد.

آواز باستانی

استاد سمندری که دوتارش را دست می‌گیرد، استاد دلپذیر صدا به آواز بلند می‌کند. «سرحدی» می‌خواند و سرحدی‌خواندن همان «دشتی» است، همان «فریاد»؛ گونه‌ای آواز باستانی که در خون مردم دشت است.

استاد می‌خواند که:

بیا که بسته‌ای بار سفر را
بیا که تا ببنِم همدگر را
نبادا در سفر سالِ(سالی) بمانِم
بمیرِم و نبینِم همدگر را 

جوان بودم برِ عالم ندیدُم
به ای دنیا دل بی‌غم ندیدُم
نهال عمر خور(خود را) کاشتم به صحرا
نهال عمر خور، خرم ندیدُم

چرا غم می‌خوری از بهر مردن
مگر آن‌ها که غم خوردن نمردن
برو بم کنج قبرستان گذر کن
ببین از مال دنیا هیچ بردن

صدای استاد در پیرانه‌سری هم هنوز ملاحتی دارد که آوازش را شنیدنی می‌کند. حسن سمندری هم که مجلس را گرم می‌بیند،  طاقت نمی‌آورد و همراه دوتارش شروع به آواز می‌کند.

اگر از حال مو گردی خبر دار
دل سنگت بسوزه بر من زار
ای دلبر من
به در کن پرهن غم از بر من

حالا نوبت استاد صوفی است تا با دوتار حسن سمندری چیزی بخواند. صوفی هم می‌خواند که:

ستاره سحر می‌شمارم امشو
به بالینم نیا بیمارم امشو
به بالینم نیا که کشته میشی
تموم دشمنا بیدارن امشو

حلقه هتن

شب خنکی است و باد که بین تاک‌ها می‌وزد، خنکای بیشتری را می‌پاشد به بهارخواب. کیفور از صدای دوتار و آوازهای سرحدی، چای می‌خوریم و گپی می‌زنیم. محمود دلپذیر از توی ساک رنگ و رو رفته‌اش می‌گردد و سرنایش را بیرون می‌آورد. پدرش هم دهل را می‌اندازد به گردنش و جایش را میزان می‌کند؛ بعد ناگهان صدایی باستانی همه تاکستان تاریک را پر می‌کند.

سرنا احتمالا باستانی‌ترین موسیقی بشری است؛ سازی که گونه‌های مختلفی دارد و کاربردهای فراوان. در تربت جام اما صدای سرنا و دهل، صدای آشنای عروسی‌ است. صدای هتن کردن؛ صدای آفر و ….

چند نفر از اهالی که لابد داشته‌اند از توی کوچه‌باغ رد می‌شده‌اند، حالا صدا را شنیده‌اند و بی‌تعارف آمده‌اند نزدیک سرنا و دهل نشسته‌اند. چرا باید تعارف کنند؟ صدای سرنا و دهل، یعنی این‌جا خبری است؛ خبر کمیاب خوشی و خرمی؛ خبر شادی و شادکامی؛ و در شادی و خرمی همه اهالی دعوت هستند؛ همچنان که در عزا و مصیبت.

یکی‌شان که کامل‌مردی است با لباس محلی، انگار نمی‌تواند در شعاع سرنانوازی، آرام بنشیند؛ دست‌های را به هم می‌زند و ریتم می‌گیرد؛ بعد بی‌قرارتر از قبل برمی‌خیزد و در فضای خالی چرخی می‌زند. یکی دو تا از جوان‌ها هم انگار منتظر همین صحنه بوده‌اند جلو می‌آیند و حلقه هتن را تشکیل می‌دهند. حالا بزم موسیقایی ما کامل شده است.

در چهره استاد دلپذیر، شادی غریبی موج می‌خورد و احتمالا او را از این‌جا از دل تاکستانی در روستای بزد تربت جام، صاف می‌برد به وسط خاطره‌هایی که همه زندگی او را تشکیل داده‌اند؛ حلقه‌های بزرگ هتن که در میدان‌گاهی روستا دور هم می‌گردند و صدای شَرق شَرق چوب‌ها که به هم می‌خورند…

پاسی از شب گذشته اما هیچ کس، بنای دل کندن از نوای موسیقی را ندارد.

طریق عشقبازی

استاد دلپذیر و پسر هنرمندش را همراه استاد صوفی و عارف، به تربت جام برمی‌گردانیم  تا می‌رویم و می‌آییم، استاد حسن سمندری همچنان روی بهارخواب نشسته و برای آدم‌های مشتاق دور و برش دوتار می‌زند و آواز می‌خواند. سینی‌های چای پر و خالی می‌شوند و استاد همچنان گرم دوتارنوازی است. ساعتی مانده به طلوع آفتاب، نماز می‌خوانیم و می‌خوابیم؛ اما پرنده‌ها انگار تازه محفل موسیقایی‌شان را شروع کرده‌اند. هزار پرنده ناپیدا در دور و نزدیک تاکستان، صدای جیک جیک و جیرجیرشان بلند است…

شب و روزی با باستانی‌ترین موسیقی جهان
عکس شماره ۱: استاد حسن سمندری

آفتاب حسابی بالا آمده که به زور بیدار می‌شویم. استاد اما همچنان خواب است. آرام خوابیده است. انگاردارد خواب خوشی می‌بیند. شاید خواب فرزندانش را. کسی دلش نمی‌آید استاد را بیدار کند. چندتایی عکس می‌گیرم تا بعدا به استاد نشان بدهم و برای انتشارشان اجازه بگیرم…(عکس شماره ۱)

صبح جمعه‌ای، حسین صالحی هم یک سر می‌آید پیش ما تا همراه استاد سمندری، سازی بزند و آوازی بشنود. حسین صالحی از جوان‌های بزد است و عاشق موسیقی و فولکلور منطقه. با یکی از آدم‌های علاقمند، سرگرم انتشار کتابی هستند از دوبیتی‌ها و آیین‌های منطقه؛ کتابی پر از شعر و ضرب‌المثل.

صالحی، اول با فلوت، «هزارگی» می‌زند و بعد نی‌اش را در می‌آورد که رویش شعر مرحوم قاضی جلال‌الدین فقهی از شعرای قدیمی منطقه را حک کرده؛ شعری که با اجرای استاد مرحوم نورمحمد درپور، جاودانه شده است:

اگر کفر است طریق عشقبازی
به دنیا یک مسلمانی ندیدم

تا چایی بخورم، استاد با نی حسین صالحی، آواز می‌خواند.

قند مکرر

زیارت مزار شیخ احمد جام، پایان‌بخش برنامه است. عصر، از بزد و کوچه‌باغ‌هایش خداحافظی می‌کنیم و همراه استاد حسن سمندری به دیدار شیخ می‌رویم که قریب هزار سال است مقابل خانقاهش زیر سایه ایوانی بلند آرمیده؛ جایی که صدیق جامی‌الاحمدی، منتظر ماست؛ تا کلید بیندازد به قفل‌های بسته و گوشه و کنار تاریک و روشن بنا را نشان‌مان بدهد. آن‌هایی که به این مزار آمده‌اند می‌دانند آقای جامی، جزیی از این بناست؛ میراث‌دار منصبی تاریخی که نسل به نسل، پدران او عهده‌دارش بوده‌اند. او کلیددار مزار است و راهنمای گوشه و کنار آن. حتما خیلی‌ها مثل من، حرف‌ها و توضیحاتش را حفظ هستند اما شنیدن این توضیحات با آن لهجه شیرین خراسانی، قند مکرر است. (عکس شماره ۲)

شب و روزی با باستانی‌ترین موسیقی جهان
عکس شماره ۲: مزار شیخ احمد جام

استاد صوفی هم می‌آید و با ما همراه می‌شود. مقابل ایوان بلند، می‌ایستد و شروع می‌کند به آواز خواندن.

هیبت استاد صوفی با آن لباس تربت جامی، مقابل ایوان بلند مزار شیخ احمد جام، انگار سکانسی است که درست از دل تاریخ، برش خورده و به امروزه‌روز رسیده است.

استاد محمد دلپذیر هم می‌آید، این بار بی‌سرنا و دهل؛ تا با جوان‌ها خداحافظی کند. دقایقی طولانی به گپ‌وگفت می‌گذرد. حضور در جمع صمیمی استادان موسیقی مقامی و صفایی که صدای‌شان است، همه را کیفور کرده. چلچله‌هایی که در سوراخ‌سنبه‌های بنا، زیر طاقی‌ها و گوشه هشتی‌ها لانه دارند، موسیقی باستانی این لحظات تکرارنشدنی را تأمین می‌کنند. کاش می‌شد زمان را درست همین‌جا نگه‌داشت؛ جایی وسط تاریخ خراسان، پهلو به پهلوی موسیقی باستانی‌اش.

۵۷۵۷

دسته‌بندی نشده
 

آخرین اخبار

برچسب‌های پربازدید

 

وبگردی